سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه تنهایی من

کل بازدیدها : 25155 (::) بازدیدهای امروز : 0 (::) بازدیدهای دیروز : 4

[ خانه ::پارسی بلاگ :: پست الکترونیک :: شناسنامه ]

اوقات شرعی

ساکت باش نه از روی گنگی که سکوت، زیور دانشمند و پوشش نادان است . [امام علی علیه السلام]

vپیوندهای روزانه v

بی سرزمین تر از باد [52]
[آرشیو(1)]

vدرباره خودم v

کلبه تنهایی من

م.معین

vلوگوی وبلاگ v

کلبه تنهایی من

vلینک دوستان v

بی سرزمین تر از باد

vلوگوی وبلاگ دوستان v


vاشتراک در خبرنامه v

 

عشق من، از برتنی باز می گردم. برتنی سرزمین زیبایی است، مثل کودکی: آنجا دیوها و فرشته ها با هم کنار می آیند. سنگ ها، آب ها، آسمان ها، چهره ها- و نام تو که همه جا در نام سنگ ها، آب ها، آسمان هاو چهره ها آواز می خواند.مدت هاست که بدون تو جایی نمی روم. تو را با خود به ساده ترین مخفی گاه های ممکن می برم: تو را در شادی ام مخفی می کنم، مثل یک نامه عاشقانه در روز روشن.

... من شیفته خلوص ام. شیفته خلوصی که هیچ ارتباطی با اخلاقیات ندارد. خلوصی که هسته اصلی زندگی است، این حقیقت ساده و پیش پا افتاده که هرکس بر لبه آب های مرگ سیاهش قرار دارد. و بر این لبه به تنهایی انتظار می کشد، بی نهایت تنها، تا ابد تنها...

روح من تو این را به من آموختی. تو چیز های زیادی به من آموختی. اول مرا در لبخندت اسیر کردی، مثل بچه مدرسه ای که در ماه اوت (مرداد) در کلاس درس اسیر است. بعد من را به دنیا باز گرداندی و وظیفه نوشتنش را به عهده ام گذاشتی. وظیفه نوشتن اش به همان صورتی که هست: در ظاهر به طور وحشتناکی سیاه، در باطن به طور معجزه آسایی خالص.

تو به قدیسه ها می مانی. آنها هم مثل تو شاد گم گشته اند. آنها هم مثل تو قلبشان را از اولین پنجره باز بیرون می اندازند. قدیسه ها زیبا ترین زنان دنیایند. دلیل زیبایی شان، نیرویی است که از دست داده اند. در صدای شان همان سکوتی است که در کلام آزادشدگان تبعیدگاه های جنکی-انگار رنج و عشق در نهایتشان، هر دو همان رشته اعصاب سکوت را تحریک می کنند... قدیسه ها می گویند: ما صدا می زنیم، ما آن کس را که در آن سوی قلبمان است، صدا می زنیم ولی هرگز نمی دانیم آیا او می شنود یا نه، حتی نمی دانیم آیا اصلا کسی در آن سو هست یا نه. ضعف زبان موجب این حالات می شود. چرا که آنها بر ضعیف ترین زندگی ها دست می گذارند. وقتی که زندگی چیزی جز درد یا شادی خالص نیست، چیزی جز تکیدن از گشنگی در تبعید گاه یا امتداد مبهم فقدان نیست: تجربه زندگی ضعیف، سخت ترین تجربه هاست.

بدی این زندگی به خاطر عدم توجه به ضعف ها و نا پایداری های آن است. دلیل بدی فقط همین سهل انگاری ماست. خوبی فقط با مقاومت در برابر این خواب آلودگی به وجود می آبد، فقط با هوشیاری روح که توجه ما را به نقطه نا پایدارش معطوف میکند- هرچند در حقیقت چنین توجه خالصی نا ممکن است: فقط خدا می تواند بی انکه خسته و ناتوان شود، درزندگی برهنه حضور داشته باشد. بی آنکه حضورش در یک خواب در یک فکر یا یک آرزو ضعیف گردد. تنها خدا می تواند بدون نگرانی از خود، بی وقفه نگران زندگی باشد. زندگی ای که به طور شگفت انگیزی، با گذر لحظات از دست می رود. خدا نام آن مکانی است که هیچ وقت به خاطر بی توجهی، تیره نمی گردد. خدا نام آن فانوسی است که بر کرانه دریا قرار دارد. و شاید که آن مکان خالی است، شاید آن فانوس از ازل متروک است. اما هیچ اهمیتی ندارد: باید طوری رفتار کنیم که انگار کسی از آن مکان نگهداری می کند. باید به خدا بر روی صخره هایش کمک کنیم. باید هر یک از چهره ها، امواج، آسمان ها را به نام بخوانیم- و هیچ یک را فراموش نکنیم.

... من این همه را با نگریستن به شیوه زندگی تو آموختم. من می توانم تمام عمرم را صرف نگریستن به زندگی تو کنم: نمایش عقل هرگز کسل کننده نیست.همه چیز زندگی تو برای من عمیقا آموزنده است. من اگر بخواهم شهامت و بزرگواری زندگی را بشناسم، کافی است که به تو نگاه کنم و آن چه را می بینم، بنویسم.

من از وقتی تو نوشتههایم را می خوانی می نویسم. از وقتی اولین نامه را نوشتم. نامهای که نمی دانستم مفهومش چیست. نامه ای که معنایش را تنها در چشمان تو می یافت. من هیچ گاه بیش از سه جملهاول این نامه چیزی ننوشتهام: هیچ باوری نداشتن. منتظر چیزی نبودن. امید داشتن به آنکه روزی اتفاق بیفتد. کلمه ها از زندگی ماعقب هستند. تو همیشه از آنچه من از تو انتظار داشتم جلوتر بودی. تو همیشه غیرمنتظره بودی.

... با آنکه قلبم به آسیب پذیری سبد توت فرنگی سفر می کند، همواره در برتنی سبکی موزون روزها را چشیدهام- سبکی که نام دیگر خلوص است، نام دیگر توست، عشق من.

تو همه جا هضور داری. و من از دریچه چشم های تو به دنیا می نگرم: دنیا مثل یک پل چوبی بین من و توست. پلی که از ازل آنرا پشت سر گذاشته ایم.

... اصلا نمی توانم تصور کنم تو را از دست بدهم. اگر تو را از دست بدهم مطمئنا این ذره ناچیز شادی را نیز از دست میدهم. شادی ای که برای نفس کشیدن و فقط برای نفس کشیدن لازم است. و مطمئنا من این شادی را از دست خواهم داد: چرا که نه؟ برای اینکه این حالت را برایت شرح دهم باید درباره اش مثل یک بیماری صحبت کنم: حرارت رویا چند درجه پایین می آید. نبض روح نامحسوس و نامحسوس تر می شود. فکر می میرد. و بعد تنها همین زندگی ظاهری باقی می ماند، این زندگی که هیچ وقت برای هیچ کس زندگی نیست. یک بیماری ویروسی که روح را مبتلا می کند. فقدان ایمان، نه فقدان ایمان به خدا بلکه فقدان ایمان به خودم-فقدان ایمان، مثل فقدان قند یا فقدان گلبول قرمز.

و این طعم زندگی است که در این ساعت هایی که تو را از دست داده ام، جریحه دارمی شود. همیشه این عشق درون ماست که جریحه دار می شود. ما همیشه از عشق رنج می بریم، حتی زمانی که فکر می کنیم از هیچ چیز رنج نمی بریم.

اما حتی در این ساعت ها، من تو را کاملا از دست نمی دهمک عشق من، تو آن شادی یی هستی که وقتی دیگر هیچ شادی یی ندارم، برای من می مانی. روزی برایت خواهم گفت که چگونه تو را در اولین چهره ای که می بینم فراموش می کنم و چگونه تو را در این چهره با زمی یابم.

من همیشه برای تو و فقط برای تو می نویسم. با امید به این که حماقت عشق، مرا از جنون ادبیات نجات دهد.

برو، برو ای قایق کوچک که امواج تو را پیش می رانند، برو و بار نورت را تحویل بده،

می بوسمت.

 

 


¤ نویسنده: م.معین
87/4/6 ساعت 4:0 عصر
نظرات دیگران ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ