سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه تنهایی من

کل بازدیدها : 25222 (::) بازدیدهای امروز : 2 (::) بازدیدهای دیروز : 1

[ خانه ::پارسی بلاگ :: پست الکترونیک :: شناسنامه ]

اوقات شرعی

دوستی احمق، چونان درخت آتش است که [خودرا می سوزاند و] پاره ای از آن، پاره دیگری را می خورد . [امام علی علیه السلام]

vپیوندهای روزانه v

بی سرزمین تر از باد [52]
[آرشیو(1)]

vدرباره خودم v

کلبه تنهایی من

م.معین

vلوگوی وبلاگ v

کلبه تنهایی من

vلینک دوستان v

بی سرزمین تر از باد

vلوگوی وبلاگ دوستان v


vاشتراک در خبرنامه v

 

کثیف است. حتی تمیزش هم کثیف است. پوشیده از طلا و مدفوع، کودک و قابلمه. همه جا سلطنت می کند.مانند ملکه ای چرب و کثیف، همه چیز را تصرف کرده، همه چیز را به کثافت ذاتی اش آلوده است و دیگر چیزی نمانده تا بر آن حکومت کند. هیچ کس در برابرش مقاومت نمی کند. با جاذبه ابدی اش به سوی پایین، به سوی تاریکی زمان، بر همه چیز سلطنت می کند. در زندان ها مثل آرام بخش است. در برخی بخش های بیمارستان ها مدام حضور دارد. بهترین جایش در همین مکان هاست: کسی به آن نگاه نمی کند، کسی به آن گوش نمی دهد، می گذارد تا در کنج خودش یاوه سرایی کند. آن را جلوی کسانی که دیگر نمی دانند با آنها چه کنند، قرار می دهند.

... وظیفه اش آلودن دردی است که به آن سپرده شده است. وظیفه اش قاطی کردن همه چیز است- کودکی و بدبختی، زیبایی و خنده، عقل و ثروت. قاطی کردن همه چیز درون یک توده شیشه ای چسبناک. به آن می گویند: پنجره ای رو به دنیا. اما بیشتر از آنکه پنجره باشد، توده دنیاست، دنیا زیر نور نکبت بار دنیا.

... دنیا همیشه بد بوده است، آن هم به خاطر امتناع از مهمان نوازی. مهمان نوازی که اولین آتش مقدس تاریخ بشر است، اولین آتش، حتی پیش از ظهور خدا. بدی دنیا و آنچه سیر دیوانه تصاویر از آن رنج می برند، همین است: نپذیرفتن هیچ چیز از تصاویر ضعیف درد، نشناختن قوانین ابتدایی مهمان نوازی. قوانینی که می گویند به کسی که از راه دور می آید باید آب داد. تلویزیون می گوید برای همه نمی توان کار فرهنگی کرد. و آدم جرأت نمی کند به آن جواب دهدکه مسأله، مسأله فرهنگ نیست بلکه مسأله ذکاوت است. این دو اصلا با هم هم تراز نیستند. ذکاوت لزوما به داشتن مدرک مربوط نمی شود، مدرک و ذکاوت می توانند با هم باشند، ولی مدرک رکن اصلی ذکاوت نیست. ذکاوت تنها نیرویی است که با آن می توان از هرج و مرج زندگی، یک مشت نور بیرون کشید. یک مشت نور برای روشن کردن کمی جلو تر از خود، یک مشت نور برای رفتن به آن سوی دیگر- آن سویی که مثل ما در تاریکی سرگردان است.

برگرفته از کتاب«غیر منتظره»

اثر کریستین بوبن


¤ نویسنده: م.معین
87/4/6 ساعت 4:25 عصر
نظرات دیگران ()

کلام پشت میز است، روی سن. شما به همراه سایرین بر ردیف های صندلی آمفی تئاتر نشسته اید و کلام به سمت تان پیش می آید، عطر کلام عالمانه، وزن کلام خاکستری، پانصد تا آدم بزرگ، تعداد زیادی زن، کسانی که روی میز هایشان خم شده اند و می نویسند، کسانی که یادداشت هایی بر می دارند که هرگز نخواهند خواند، چهره های بسیار جدی، جدیت کسی که خود را مجبور می کند خوب گوش کند.....قبلا هم در چنین جلسه هایی شرکت کرده بودید، جلسه هایی با یک کلام پشت میز. در جاهایی خیلی متفاوت، در مکان هایی صنعتی یا دانشگاهی. و همیشه نشاط بر اکثر چهره هاست و همیشه کسالت بر چهره شما. کلام عالمانه تا به شما می رسد، به میگرن تبدیل می شود. از همان اولین کلمه مذاکره ها، کلاس های درس، سمینارها. مدت ها نتوانسته بودید از این شکنجه فرار کنیدچون بخشی از کار شما بود... یک با ر موفق شدید فرا کنید. بهانه ای تراشیده بودید و دو روز دلپذیر گذرانده بودید. دور، بسیار دور از کلمه های عالمانه، بیان های بی سوادانه. آن روز بچه ها شما را به یک بازی، به یک غذای عروسکی دعوت کرده بودند. ته حیاط در تنگنا، درون یک کلبه فلزی کج و کوله، شما را به صرف یک چای بدون آب، یک چای بدون چای، یک چای غایب درون فنجان های پلاستیکی کثیف دعوت کرده بودند. شما این دعوت را پذیرفته و چای نامرئی را به آرامی چشیده بودید و جتی در باره اش اظهار نظر کرده بودید. زمانی که چند صد متر آن طرف تر، جلسه سخنرانی در کسالت و مرگ فرو می رفت.

...همیشه آن چیز هایی که یه شما سردرد های باور نکردنی می دهد، برای همه خیلی جالب، خیلی سازنده است. مهندس در سمنار، معلم در حال آموختن، جامعه شناس در مذاکره- آدم ها از بودن در این مجالس لذت می برند. آدم دو سه روزی اینجاست به خانه اش بر نمی گردد، به چیز های جالب گوش می دهد و زندگی از حال عادی اش خارج می شود. شاید همین موضئع شما را آزار می دهد. دلیلش فقط همین است: خارج شدن از حال عادی، چرا که برای شما هیچ چیز از جریان عادی زندگی بهنر نیست، زندگی ساکت به دور از مرمر کلام ها، به دور از قبر چهره ها. زندگی در اجتماع یعنی وقتی همه از چیزی اطاعت می کنند که هیچ کس نمی خواهد. نوشتن راهی است برای فرار از این بدبختیروایت دیگری از تنهایی، عشق یا بازی. پس چرا امروز در این آمفی تئاتر هستید. کمی به خاطر پول، کمی به خاطر دوستی. از شما دعوت شده تا در انتهای روز مقاله هایتان را بخوانید... اما نه پول نه دوستی کافی نبوده اندکنجکاوی موجب این تصمیم شما شده است. کنجکاوی شما را به اینجا کشانده است... موضوع گردهمایی روان درمانی خانوادگی است. روان یعنی: روح، روحی مدفون در خون، اندیشه ای پوشیده در گوشت. درمان یعنی: پرستاری، مواظبت، معالجه. خانوادگی، شما خوب نمی دانید یعنی چه. این کلمه، رهادر رویای شما، گرما، ادغام، پیله کرم ابریشم، خفگی را تداعی می کند. موضوع سخنرانی های این روز ها برای شما این گونه معنا می یابد: مراقبت از روان هایی که همدیگر را خفه می کنند، معالجه روح هایی که گلوی همدیگر را می فشارند. صبح با وزوز کلام پشت میز آغار می شود... اینجا در این آمفی تئاتر مدت زیادی هیچ اتفاقی نمی افتد. کسی جلوی میکروفون از روی یادداشت هایش می خواند. بقیه یادداشت بر می دارند. سرانجام اتفاقی می افتد: کلامی که دیگر نمی توان یادداشت کرد، فقط می توان شنید. این کلام چون اجرا می شود، حلب توجه می کند. دو روانشناس یک زن و یک مرد، برخوردشان را با یک مریض و خانواده اش، با جزئیات تعریف می کنند. دختر جوانی گرفتار توهم است. صداهایی می شنود که بر او حکومت می کنند، صداهایی که محکومش می کنند. سؤال های پرسیده شده ا ز والدین طی ملاقات های متعدد، حقیقت تلخ را روشن می کنداول، کمی لجن، کمی شرمساری. زنی که از نظر اطرافیانش بیش از اندازه سر زنده است. زنی آزادتر از آنکه تسلیم هر قانونی شود- مگر قانون عشق ورزی. این زن را خانواده اش دیگر نمی خواهد. پیش ما جایی ندارد: باید چهره و نامش را از او گرفت، باید از تمام خاطره ها پاکش ساخت. جای او تنها در سکوت است- دمل سکوت که از نسلی به نسل بعد منتقل می شود. بیماری سکوت که ورم می کند ودر بیماری صداها- در رنج یک کودک، می ترکد.

... این داستان در حقیقت داستانی پیش پا افتاده و عادی است. همه خانه ها جهنم خودشان را دارند. آنچه باعث تعجب شما می شود، لذتی است که گویندگان داستان حس می کنند. لذتی مسری که به شنوندگان نیز منتقل می شود- لکه روغنی یک لذت بر ردیف صندلی های آمفی تئاتر. بیمار کسی است که حرف میزند و نمی داند چه می گوید. پزشکان کسانی هستند که فکر می کنند می دانند چه گفته شده است و از این باور لذت می برند. بیمار کسی است که به پزشکان کمک می کند. به آنان کمک می کند تا از درستی باورشان لذت برند... وقتی به آنها گوش می دهید، لذتی آغشته به نهوع حس می کنید.

... دیگر کلامی که پشت میز است حتی به شما هم نمی رسد. کلام روی میز می ماند و شما به کسانی نگاه می کنید که آنرا بادست هایشان بر می دارند و به دهان می برند. به کسانی نگاه می کنید که با اشتیاق کمک کردن ، برش های حقیقتی سیاه، کلامی فاسد را می بلعند. و ناگهان دچار نوستالژی شدید غذای دیگری می شوید. میل بازگشت به کلام سبک زیر آهن های کج وکوله- طعم گوارای چای بدون آب، کودکی بدون علاج، واقعیت شفا ناپذیر، کمال چای بدون چای.

برگرفته از کتاب«غیر منتظره»

اثر کریستین بوبن


¤ نویسنده: م.معین
87/4/6 ساعت 4:23 عصر
نظرات دیگران ()

درخت جلوی خانه است. غولی در نور پاییز. شما درون خانه اید، جلوی پنجره، پشت درخت. روی برنمی گردانید که ببینید هنوز سر جای اش هست یا نه- در مورد کسانی که دوست دارید هیچوقت مطمئن نیستید: یک لحظه از نگاه کردن به آنها غفلت می کنید و لحظه ای بعد نا پدید شده اند یا تیره گشته اند. حتی درخت ها هم فرار می کنند. حتی آنها هم خصلت بی وفایی دارند. اما شما به این درخت اعتماد دارید. به حضور روشنایی بخشش اعتماد دارید. چند وقتی است که جز دوستان شماست. شما دوستانتان را از آن جا تشخیص می دهیدکه نمی گذارند تنها بمانید، کسانی که بی وقفه به تنهایی شما روشنایی می بخشند. آری، شما اینگونه دوستی یک زن، یک مرد یا درختی این چنین عظیم و پنهان را تشخیص می دهید، همان قدر پنهان که عظیم.

... شب را در این خانه گرانده اید. امروز این خانه را ترک می کنید. وقتی از پله ها پایین می آیید و وارد آشپزخانه می شوید، مدت هاست دو زن دیگری که ساکن این خانه هستند، بیدار شده اند اما فتجان قهوه دیگری با شما می نوشند. روبرو، روی دیوار،  یک تابلوی نقاشی اثر بونارد نصب شده است...یکی از زن های جوان درباره تابلو صحبت می کند: بونارد در 1947 در گذشت. آخرین یادداشتش در آخرین دفترچه اش اینست: «امیدوارم نقاشی ام بی آنکه ترک بخورد، تاب بیاورد. دلم می خواهد با بال های پروانه به نقاشی های سال 2000 برسم.» آخرین اثرش تصویر دخت بادامی پرشکوفه است. آخرین نفس، تلاشی نهایی: همه چیز را برای آخرین بار دادن، شکوفایی همه چیز در یک آن، رفتن بی افسوس، چیزی در دل باقی نگذاشتن. در برابر مرگ می توان دو واکنش داشت. همان واکنش هایی که می توان در برابر زندگی داشت. می توان با کار، افکار و برنامه های مختلف از آنها فرار کرد. می توان گذاشت تا اتفاق بیفتند- آمدنشان را نوازش کرد، گذرشان را جشن گرفت. مرگ که چیزی در باره اش نمی دانیم، در تاریکی یک اتاق دستش را روی شانه مان می گذارد. یا در روشنایی دنیا، به صورتمان سیلی می کوبد- بستگی به شرایط دارد. بهترین کاری که در انتظار فرا رسیدن آن روز می توانیم انجام دهیم اینست که وظیفه اش را سبک کنیم: که تقریبا چیزی نداشته باشد تا از ما بگیرد. که خودمان همه چیز را داده باشیم.

... حالا این زن دوم است که صحبت میکند. داستان جالبی را از اول تعریف می کند. به خاطر دست درد نزد پزشک می رود. دکتر دارو های متعددی تجویز می کند، نسخه های زیاد، تزریقات بسیار در دست دردمند. چندین بار در هفته. چند ماه بعد دکتر اعتراف می کند که این تزریقات به هیچ دردی نمی خورده، که تنها وسیله ای برای اطمینان از بازگشت زن به مطب بوده. در سرنگ ها هیچ بوده است. خلاء، فقدان. عشق دین گونه آمد، با این حیله گری، در طی ملاقات های متعدد، عشق از چه راه دیگری می توانست بیاید. از این راه آمد واز این راه فرار کرد. با خلاء، فقدان. با ترس بیشتر و بیشتر دکتر.ترس از صدمه زدن به کانون خانواده اش، به نمودش، به خدا، به پدر، بگذار همه چیز و به هیچ چیز. چندین هفته است که خبری از خودش خبری نمی دهد.زن از این ماجرا رنج می کشد. رنجی که درمان قابل تصوری ندارد. در نقاشی لحظه ای فرا می رسد که نقاش می داند که تابلواش تمام شده است. چرایش را نمی داند. تنها به ناتوانی ناگهانی اش از ایجاد هر گونه تغییر در تابلو معترف می شود. تابلو و نقاش وقتی از هم جدا می شوند که دیگر به هم کمک نمی کنند. وقتی که تابلو دیگر نمی تواند به نقاش چیزی ببخشد. وقتی که نقاش دیگر نمی تواند به تابلو چیزی ببخشد. یک اثر وقتی تمام می شود که یک هنرمند در برابرش به تنهایی مطلق می رسد. بونارد این لحظه را همیشه به تعویق می انداخت. در مورد تابلوی درخت بادام پرشکوفه، در بستر مرگ از یکی از دوستانش می خواهد که در آن تغییری دهد: آن سبز خوب نیست. سمت چپ، با زرد طلایی بپوشان اش... زنی که امروز صجبت می کند در برابر عشقش مانند نقاش است در برابر تابلویش- در خاتمه دادن دو دل است. مدام می خواهد چیزی را اصلاح کند، می خواهد لحظه تنهایی را به تعویق بیندازد. کلماتش در حقیقت برای شما بیان نمی شوند. در اتاق می چرخند تا پناهی در خارج بیابند، در درختی که در آن نور جاری است- در پرنده سبز کوچکی کهنمی توتن کشت. اکنون با دقت یک نقاش به این زن نگاه می کنید، دستانش روی میز، این سکوت در چشمانش، این فریاد تمام زنان عاشق: «امیدوارم قلبم بی آنکه ترک بخورد، تاب بیاورد. دلم می خواهد با بال های پروانه به معشوق سال 2000ام برسم.»

برگرفته از کتاب«غیر منتظره»

اثر کریستین بوبن


¤ نویسنده: م.معین
87/4/6 ساعت 4:19 عصر
نظرات دیگران ()

عشق من، از برتنی باز می گردم. برتنی سرزمین زیبایی است، مثل کودکی: آنجا دیوها و فرشته ها با هم کنار می آیند. سنگ ها، آب ها، آسمان ها، چهره ها- و نام تو که همه جا در نام سنگ ها، آب ها، آسمان هاو چهره ها آواز می خواند.مدت هاست که بدون تو جایی نمی روم. تو را با خود به ساده ترین مخفی گاه های ممکن می برم: تو را در شادی ام مخفی می کنم، مثل یک نامه عاشقانه در روز روشن.

... من شیفته خلوص ام. شیفته خلوصی که هیچ ارتباطی با اخلاقیات ندارد. خلوصی که هسته اصلی زندگی است، این حقیقت ساده و پیش پا افتاده که هرکس بر لبه آب های مرگ سیاهش قرار دارد. و بر این لبه به تنهایی انتظار می کشد، بی نهایت تنها، تا ابد تنها...

روح من تو این را به من آموختی. تو چیز های زیادی به من آموختی. اول مرا در لبخندت اسیر کردی، مثل بچه مدرسه ای که در ماه اوت (مرداد) در کلاس درس اسیر است. بعد من را به دنیا باز گرداندی و وظیفه نوشتنش را به عهده ام گذاشتی. وظیفه نوشتن اش به همان صورتی که هست: در ظاهر به طور وحشتناکی سیاه، در باطن به طور معجزه آسایی خالص.

تو به قدیسه ها می مانی. آنها هم مثل تو شاد گم گشته اند. آنها هم مثل تو قلبشان را از اولین پنجره باز بیرون می اندازند. قدیسه ها زیبا ترین زنان دنیایند. دلیل زیبایی شان، نیرویی است که از دست داده اند. در صدای شان همان سکوتی است که در کلام آزادشدگان تبعیدگاه های جنکی-انگار رنج و عشق در نهایتشان، هر دو همان رشته اعصاب سکوت را تحریک می کنند... قدیسه ها می گویند: ما صدا می زنیم، ما آن کس را که در آن سوی قلبمان است، صدا می زنیم ولی هرگز نمی دانیم آیا او می شنود یا نه، حتی نمی دانیم آیا اصلا کسی در آن سو هست یا نه. ضعف زبان موجب این حالات می شود. چرا که آنها بر ضعیف ترین زندگی ها دست می گذارند. وقتی که زندگی چیزی جز درد یا شادی خالص نیست، چیزی جز تکیدن از گشنگی در تبعید گاه یا امتداد مبهم فقدان نیست: تجربه زندگی ضعیف، سخت ترین تجربه هاست.

بدی این زندگی به خاطر عدم توجه به ضعف ها و نا پایداری های آن است. دلیل بدی فقط همین سهل انگاری ماست. خوبی فقط با مقاومت در برابر این خواب آلودگی به وجود می آبد، فقط با هوشیاری روح که توجه ما را به نقطه نا پایدارش معطوف میکند- هرچند در حقیقت چنین توجه خالصی نا ممکن است: فقط خدا می تواند بی انکه خسته و ناتوان شود، درزندگی برهنه حضور داشته باشد. بی آنکه حضورش در یک خواب در یک فکر یا یک آرزو ضعیف گردد. تنها خدا می تواند بدون نگرانی از خود، بی وقفه نگران زندگی باشد. زندگی ای که به طور شگفت انگیزی، با گذر لحظات از دست می رود. خدا نام آن مکانی است که هیچ وقت به خاطر بی توجهی، تیره نمی گردد. خدا نام آن فانوسی است که بر کرانه دریا قرار دارد. و شاید که آن مکان خالی است، شاید آن فانوس از ازل متروک است. اما هیچ اهمیتی ندارد: باید طوری رفتار کنیم که انگار کسی از آن مکان نگهداری می کند. باید به خدا بر روی صخره هایش کمک کنیم. باید هر یک از چهره ها، امواج، آسمان ها را به نام بخوانیم- و هیچ یک را فراموش نکنیم.

... من این همه را با نگریستن به شیوه زندگی تو آموختم. من می توانم تمام عمرم را صرف نگریستن به زندگی تو کنم: نمایش عقل هرگز کسل کننده نیست.همه چیز زندگی تو برای من عمیقا آموزنده است. من اگر بخواهم شهامت و بزرگواری زندگی را بشناسم، کافی است که به تو نگاه کنم و آن چه را می بینم، بنویسم.

من از وقتی تو نوشتههایم را می خوانی می نویسم. از وقتی اولین نامه را نوشتم. نامهای که نمی دانستم مفهومش چیست. نامه ای که معنایش را تنها در چشمان تو می یافت. من هیچ گاه بیش از سه جملهاول این نامه چیزی ننوشتهام: هیچ باوری نداشتن. منتظر چیزی نبودن. امید داشتن به آنکه روزی اتفاق بیفتد. کلمه ها از زندگی ماعقب هستند. تو همیشه از آنچه من از تو انتظار داشتم جلوتر بودی. تو همیشه غیرمنتظره بودی.

... با آنکه قلبم به آسیب پذیری سبد توت فرنگی سفر می کند، همواره در برتنی سبکی موزون روزها را چشیدهام- سبکی که نام دیگر خلوص است، نام دیگر توست، عشق من.

تو همه جا هضور داری. و من از دریچه چشم های تو به دنیا می نگرم: دنیا مثل یک پل چوبی بین من و توست. پلی که از ازل آنرا پشت سر گذاشته ایم.

... اصلا نمی توانم تصور کنم تو را از دست بدهم. اگر تو را از دست بدهم مطمئنا این ذره ناچیز شادی را نیز از دست میدهم. شادی ای که برای نفس کشیدن و فقط برای نفس کشیدن لازم است. و مطمئنا من این شادی را از دست خواهم داد: چرا که نه؟ برای اینکه این حالت را برایت شرح دهم باید درباره اش مثل یک بیماری صحبت کنم: حرارت رویا چند درجه پایین می آید. نبض روح نامحسوس و نامحسوس تر می شود. فکر می میرد. و بعد تنها همین زندگی ظاهری باقی می ماند، این زندگی که هیچ وقت برای هیچ کس زندگی نیست. یک بیماری ویروسی که روح را مبتلا می کند. فقدان ایمان، نه فقدان ایمان به خدا بلکه فقدان ایمان به خودم-فقدان ایمان، مثل فقدان قند یا فقدان گلبول قرمز.

و این طعم زندگی است که در این ساعت هایی که تو را از دست داده ام، جریحه دارمی شود. همیشه این عشق درون ماست که جریحه دار می شود. ما همیشه از عشق رنج می بریم، حتی زمانی که فکر می کنیم از هیچ چیز رنج نمی بریم.

اما حتی در این ساعت ها، من تو را کاملا از دست نمی دهمک عشق من، تو آن شادی یی هستی که وقتی دیگر هیچ شادی یی ندارم، برای من می مانی. روزی برایت خواهم گفت که چگونه تو را در اولین چهره ای که می بینم فراموش می کنم و چگونه تو را در این چهره با زمی یابم.

من همیشه برای تو و فقط برای تو می نویسم. با امید به این که حماقت عشق، مرا از جنون ادبیات نجات دهد.

برو، برو ای قایق کوچک که امواج تو را پیش می رانند، برو و بار نورت را تحویل بده،

می بوسمت.

 

 


¤ نویسنده: م.معین
87/4/6 ساعت 4:0 عصر
نظرات دیگران ()

             

 دلم تنگ است

دلم می سوزد از باغی که می سوزد

نه بیداری، نه دیداری،

نه دستی از سر یاری

مرا آشفته می سازد چنین آشفته بازاری...


¤ نویسنده: م.معین
87/3/10 ساعت 9:1 عصر
نظرات دیگران ()

<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ